سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، پرده ای جلوگیر از آفتها است . [امام علی علیه السلام]

چه دل است این دل من

هرکجا اشک یتیمی رنجور می چکد بر سر مژگان سیاه

هر کجا چشم زنی غم زده با یاد پسر مانده به راه

دل من می شکند .

چه کنم دلم از سنگ که نیست

گریه در خلوت دل ننگ که نیست

چه دل است این دل من

بر مزاری که زنی ناله کند در عزای پسرش

یا یتیمی که کند گریه به سوگ پدرش

جانم آید به خروش ور ببینم پر خونین کبوترها را

یا یکی بچه گنجشک که بشکسته پرش

 

تو این چند هفته اخیر هر وبلاگی رو سر می زدم همه از پروازهای عزیزی پیراهنی از نوشته های غمگین بر وب خود آراسته بودند من هر لحظه وهر ثانیه خود را بر نوشته های دوستان گلاویز می کردم وهر دم بغض گلو را با اشک چشم می بلعیدم وهر کاری که می توانستم برای اینکه غم خود را بکاهم انجام دادم تا به اینجا رسیدم که بهترین را ه نوشتن وخالی شدن است که این شاید راه کار یا تلقینی بر خود باشد.

آری می خواهم بنویسم تا شاید قطرهای از غم خود بکاهم می خواهم از پرواز ورفتن حرف بزنم پر کشیدن ورفتن به جایی که چشم دیگر توان دیدن عزیزان رو ندارد می خواهم از رفتن عزیزی بگویم واز غم مادر به فراق پسر ، می خواهم از رفتن بگویم وگریه های شبانه پسر به بهانه پدر ، می خواهم از غمی بزرگتر بگویم اون هم نبودن پدر ومادر دختری که نمی داند نمره های خوب وعالیشو به کی نشان بدهد ووقتی معلم مدرسه اش برای پدر یا مادرش دعوت نامه تهیه می کند  ..این دعوت نامه رو به کدوم پدر ومادر نشان بدهد وبرای همین اونا رو قایم می کند وبه کسی نشان نمی دهد ووقتی از اون در مورد این مسئله سوال می کنی با گریه جواب می دهد من که پدر ومادر ندارم .غم سر تا سر وجودم را فرا می گیرد ولی باز هم صبر می کنم وبه او می گویم عمه که هست مادر بزرگ که هست ولی اون جواب می ده من همه رو دارم به جز دو نفر که من الان به اونا خیلی احتیاج دارم ..........

باز می گریدو می گرید و............آتش بر قلبم می زند واشک خودم هم جاری می شود با خود میگویم خدایا این دختر چه گناهی کرده یا اون پسر 5 ساله چطور که آغوش پدر ومادر را بر روی خود بسته می بیند وآغوش عمه رو تنها پناهی می بیند که موقع تب ومریضی زیاد به اون پناه می برد خدایا باز اسم عمه آمد از خودم شرمگین شدم خدایا چرا من ؟چرا عمه؟ با این همه غمی که بر من روا داشتی چگونه بتوانم؟چطورمی توانمجواب سوال آنها رو بدم؟ مانده ام جواب پسر بچه 5 ساله ای رو که ازم می پرسه مگر نگفتی بابا رفته مسافرت برام زنجیر بخره برم تو هیئت زنجیر بزنم پس چرا رفتیم هیئت نیومد ؟ پس چرا فلانی با بابا ش اومده بود هئیت مگر نگفتی من دیگه مرد شدم خودم باید برم هیئت اون که از من بزرگتره باید خودش می اومد مثل من ، پس چرا عمو برام زنجیر خرید؟ پس چرا مادربزرگ برام لباس مشکی خرید قرار بود مامان برام بخره وهزاران هزار سوال دیگه که جواب اونا می تونم فقط بگم غصه نخور عمه جون بابا ومامان به زودی برمیگردند وهر شب باید قصه ای رو براشون بگیم که توش یه جنگل با گلهای زیاد باشه تو قصه اونا هم دوتا بچه باشند که پدر ومادرشون رفتند تو اون جنگل گل بیارند تا اونا چشمهای خشکلشونو رو هم ببندند .می دانم که توهم می دانی تو ای غم دیده مثل من ..............................................


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط زهرا محمدی 85/12/1:: 8:40 صبح     |     () نظر